Lilypie 3rd Birthday Ticker

۸ شهریور ۱۳۸۵


من امروز6 شهریور6 ماهم شد. 8 کیلو و 200 گرم وزنمه و 70 سانتیمتر قدمه.واکسن های 6 ماهگی را که زدم مطب دکتر را گذاشتم روی سرم،یه عالمه جیغ زدم ولی بعدش با بابام که رفتیم وقت ماه بعد را بگیریم چون منشی های دکتر دختر های خوشگلی بودند همه چی یادم رفت و کلی باهاشون صحبت کردم جوری که بابام هاج و واج مونده بود! دیشب هم تولد خاله لیلا یه مهمونی بزرگ بود. مامان و بابام فکر می کردن که من دیگه غریبی نمی کنم من هم بهشون یادآوری کردم که هر وقت که بخوام غریبی می کنم !دیگه باید برم برای مراسم تولدم حاضر بشم! این عکس هم مال آخرین روز های 5 ماهگیمه

۳ شهریور ۱۳۸۵

چهارشنبه رفتیم یه پیتزا فروشی.پیتزا یه دایره است که روش یه عالمه چیزهای رنگی ریخته اند و بوی عجیبی هم داره.البته مثل اینکه زیرش هم چرخ داره چون هرچی من بهش حمله می کردم که بهش دست بزنم می رفت عقب تر! دوروبرم هم اصلا دختر خوشگل نبود که باهاش حرف بزنم! خلاصه حوصله ام سر رفت. بعدش هم رفتیم گل فروشی،یه عالمه گل های قشنگ دیدیم و من از یه گیاه سبز بلند که برگ های بزرگ داشت خیلی خوشم آمد و می خواستم یکی از برگ هاش را از وسط بکنم ببینم چه جوریه که نمی دونم چرا بابام نذاشت! شب هم که رفتیم خونه دلم می خواست آواز بخونم که آوازم اینجوری بود باباباباباباباو. و بابام دائم وسطش می گفت جونم پسرم.فکر می کرد من اونو صدا می کنم! گاهی هم که وسط گریه می گم ماماماماماماما، مامانم میگه جونم عزیزم. نمیدونم چرا فکر می کنند من آنها را صدا می زنم




۳۰ مرداد ۱۳۸۵

من خیلی پسر خوبی هستم . پنج شنبه چهار ساعت و نیم مرا بردند خرید . از این مرکز خرید به اون یکی . صدام هم در نیامد . البته خیلی هم به من خوش گذشت چون دوباره رفتیم کافی شاپ ، من هم با یک دختر خوشگل دوست شدم و کلی با هم حرف زدیم . اصولاً من با خانم های خوشگل خیلی حرف می زنم ، طوری که مامان و بابام دهنشون باز می مونه ! آخر هم ساعت 5/9 شب که داشتیم بر می گشتیم خونه تو راه مامان و بابام یادشون اومد که ماهیچه برای سوپ من نخریده اند ! ولی من اصلاً صدام هم در نیامد و اصلاً به روشون هم نیاوردم
هفته پیش 22 شماره نشستم و 2 تا غلت پشت هم زدم ؛ همه سرلاک و فرنی ام را هم می خورم

۲۵ مرداد ۱۳۸۵

سوغاتی هام رسید!دادا و ژی ژی(پدربزرگ و مامان بزرگمو میگم!)از مسافرت اومدن وکمدم دوباره پر شد!عکسموبا سوغاتی تو فوتوبلاگم ببینید
دیشب یه کم تب داشتم.اولش از اون قطره خوشمزه ها که مزه توت فرنگی میده خوردم.نصفه شب هم مامان و بابام دایم پا می شدن دست روی پیشونیم میذاشتن و نمیذاشتن بخوابم!آخرش مامانم منو برد بین خودشدن خوابوند و من خیلی کیف کردم. فرداشم حالم خوب شد
خاله فرانک هم برای وبلاگم یه جایزه بهم داده که خیلی خوشگله

۲۴ مرداد ۱۳۸۵

پنج شنبه اولین کافی شاپ زندگیمو رفتم. اول شیر خوردم ،بعدش تو بغل بابام خوابیدم.کافه رفتن خیلی کیف داره! بعدش مامان و بابام برام یه زایلوفون خریدن.وقتی اومدیم خانه دو تایی نسشستند و دو ساعت باهاش آهنگ زدندو شعر خوندند.تا اینکه من کلی خسته شدم.من نمیدونم چرا به اسم من اسباب بازی میخرن و خودشون بازی می کنند؟
از همینجا می خوام به مامانم بگم که من غذا خوردنو خیلی دوست دارم،یعنی اون قاشق های رنگی و خوشگل که میره توی دهنم خیلی خوشمزه اند،لطفا اگه میشه سرلاک و فرنی توش نباشه،اینجوری باحالتره

۲۰ مرداد ۱۳۸۵




تا حالا شده یک دفعه سردتون بشه و بعدش دو تا دست گردنتونو بگیره بکشه؟
برای من پیش اومده! ساعت 7 صبح 6 اسفند 84 منو از یه جای گرم ونرم وراحت به زور کشیدن بیرون و بهم گفتند
به این دنیا خوش اومدی
امروز 167روز از تولدم گذشته و من 5 ماهمه و برای خودم مردی شده ام
می تونم 8-7 ثانیه بدون کمک بشینم. دوست دارم وایستم ولی باید زیر بغلمو بگیرن.حرف زیاد میزنم ولی نمی فهمم چرا هرچی می گم بقیه نمی فهمن و جوابمو یک چیز دیگه میدن! وقتی خوشحالم جیغ میکشم! دوست دارم برام شعر بخونند و پیانو بزنند. از موزیک بلند خیلی خوشم میاد.البته هرچی مامانم سعی می کنه من از موسیقی کلاسیک مثل موتزارت خوشم بیاد عوضش من بلک کتس و بنیامین را خیلی دوست دارم
الان چند روزه که سرلاک و فرنی میخورم. ولی بیشتر دوست دارم سیب لیس بزنم.یه اسباب بازی جدید هم دارم که مامانم میکنه تو دهنم میگه بخور. ولی یه مایع بی مزه ازش در میاد که اسمش آبه! اسم اسباب بازیمم لیوانه!
عاشق اینم که مامانم منو بغل کنه راه ببره و تو بغل بابام لم بدم و بخوابم از تمام اسباب بازی های مدل جدید مثل لپ تاپ و موبایل و ریموت کنترل خوشم میاد!چند تا دوست دارم مثل سینا و مازیار(که اسم هنریش جوجوبیرقداره)اهورا وآرمیتا و رادین ومیشا-که هنوز ندیدمش و خاله شری قراره ما رو به هم معرفی کنه
امروز با مامان و بابام رفتیم موزه دار آباد و یه عالمه چیزهای جالب دیدیم.مامان و بابام یه موجودات عجیب وغریبی را به من نشان می دادندو هی می گفتند این شیرونگاه کن این ببرو نگاه کن ولی من دلم می خواست نرده هاو نوشته ها و دست مامانم را نگاه کنم

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]