Lilypie 3rd Birthday Ticker

۸ دی ۱۳۸۵

من ده ماهه شدم. ده کیلو و دویست و پنجاه گرم وزنمه و هفتادو شش سانت قدمه. عاشقه راه رفتنم. تا هفت شماره بدون اینکه کسی منو بگیره می ایستم ( البته گاهی وقتا) و تا سه قدم هم بدون کمک راه میرم.ولی عاشق اینم که دست یکی را بگیرم و تمام خانه را بگردم و توی کشو ها را خالی کنم. گاهی هم وقتی دست مامانم را میگیرم اینقدر دورش مثل فرفره می چرخم که مامان کم میاره و سرش گیج میره
دگمه خاموش و روشن اکثر وسایل را بلدم بزنم.مثل تلفن و کنترل تلویزیون و ضبط و ماشین حساب و سی دی پلیر و خلاصه با تکنولوژی رابطه ام خیلی خوبه. تمام تنظیمات موبایل مامانم را به هم می زنم و تازگیها نمی دونه صدای زنگ موبایلش بالاخره کدومه
هفته پیش سینا و مازیار اومدن خونمون و کلی با هم بازی کردیم.این هفته هم کلی مهمون از خارج داریم و سرمون خیلی شلوغه. ولی عوضش کلی هم سوغاتی داریم
مازیار ازم دعوت کرده توی بازی شب یلدا ( که خیلی ازش گذشته ) شرکت کنم. یعنی باید 5 تااز خصوصیاتم را که کسی نمی دونه بگم
عاشق اینم که سرمو بذارم روی شونه مامانم و شونه اش را گاز بگیرم.با این کار ریلکس میشم
وقتی دو ماهم بود از ساعت 11 شب تا 6 صبح باید منو راه می بردن و یه جوری هم می گرفتنم تا دور و برمو ببینم.منم مدام سرمو از این ور به اون ور می چرخوندم مبادا جایی را نبینم
روی مامان بزرگم تعصب دارم و نمی ذارم بابابزرگم بوسش کنه
شب ها وقت خواب توی تخت، وقتی مامان و بابام خودشون را به خواب می زنن و فکر می کنن که من نمی فهمم که خواب نیستن، یه کاری میکنم که خندشون بگیره و خیط بشن! اون وقت سه تایی با هم کلی می خندیم
دیگه از یه بچه 5 ماهه چقدر خصوصیت توقع دارین؟!ه

پ.ن: خاله مونای عزیز تولدت مبارک.ببخشید که شب تولدتون نذاشتم مامانم بهتون تلفن کنه! به آریا و آرمان سلام منو برسونین

۳۰ آذر ۱۳۸۵

هفته پیش مامانم را خیلی خوشحال کردم .چون تا اون موقع هر چی بهم می گفت بگو ماما، من می گفتم ددی!ولی با تلاشهای مامان بزرگم بالاخره کلمه بیا را یاد گرفتم و یه شب به مامانم گفتم ماما بیا.و کلی خوشحالش کردم. ولی خب از اون به بعد بهم بگن بگو مامان، می گم:بیا! در عوض پیشرفتم توی رقص حرف نداره.انواع تکون های دستی، گردنی و شکمی را بلدم. از خواب که پا میشم شروع به نانای می کنم یعنی برام ضبط را روشن کنید. توی ماشین، وسط بازی و هرجا که صدای موزیک بیاد می رقصم
توی خانه باید مدام دست مامانم را بگیرم و راه برم و همه جاهای خانه را کشف کنم ولی به هیچ قیمتی دوتا دستمو به مامانم نمیدم، فقط یه دستمو حق داره بگیره
خانه خاله شکیبا و عمو نادرهفته پیش خیلی خوش گذشت و من کلی برای مهمونها ذوق کردم! فقط جای دوستام خیلی خالی بود

۲۲ آذر ۱۳۸۵

هفته پیش با سینا و مازیار و ارشیا رفتیم پلی هوس(خانه بازی).هم خودمون بازی کردیم هم مامانامون.بعدش با مازیار رفتیم نهار خوردیم و موقع برگشتن به خانه برف میامد،با مامان و بابام رفتیم تو حیاط برف بازی کردیم.من همچنان به جز ددی و گاهی هم ادی و ندی چیزی نمیگم.یعنی خیلی چیزها میگم این آدم بزرگا نمی فهمن.ولی آخر هفته تو ماشین
مامان رو به بابا: یه روز بریم مغازه ارمغان برای شایا سه چرخه بخریم
من: ارمغان
مامان: چی گفتی
من: ارمغان
مامان با خوشحالی: آفرین، بگو ارمغان
من: ددی
مامان: ارمغان
من: ددی
دیگه می تونم دستمو بگیرم به میز و مبل و اینجور چیزها و تنهایی راه برم ولی همچنان ترجیح می دم مامان دستمو بگیره و من هرجا که دلم خواست برم و یا فوتبال بازی کنم یا کنار روروکم وایستم و بگیرمش و راهش ببرم. عاشق آهنگ و نانای هستم وتا ضبط می بینم اشاره می کنم که برام موزیک بذارن. هرچقدر هم آهنگش تندتر و دیسکویی تر باشه بیشتر حال می کنم.ولی فرقی نمی کنه، با هر موزیکی می رقصم، حتی با صدای بوق اشغال تلفن، یا حتی توی بغل مامانم موقع شیر خوردن.وقتی شیر می خورم هم یا دستمو میدم مامان بوس کنه یا خودم دستشو ناز می کنم
دندون پنجمم هم در اومد

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]