Lilypie 3rd Birthday Ticker

۱۱ بهمن ۱۳۸۵

ددی جونم تولدت مبارک
یازده ماهم شده و کادو تولد یه ماشین کوچولو گرفتم که واکر هم میشه و خیلی دوستش دارم.اما این ماه وزن اضافه نکردم. نگران نشین.دکتر گفت که وزنم خوبه و یک بار مهم نیست ولی کاشکی یکی اینو به مامانم بگه. از اون روزی که رفتیم دکتر با خرما و کره و نان و بیسکویت و انواع آب میوه افتاده به جونم. به دادم برسین
هفته پیش آرمیتا دختر عمه خوشگلم اومد پیشم.تیم فوتبالمون هم داره کامل میشه،چون سامیار، نی نی خاله مرجان و عمو سینا هم به دنیا اومد
من همچنان توی خانه مدام دست مامانمو میگیرم و راه میرم.علا قه زیادی هم به تابلو پیدا کرده ام و باید تابلو ها ی خانه را به همه نشان بدم. با مامان بزرگم هم وقتی نقاشی می کشیم اونو به دیوار می زنه تا نقاشی های من هم تابلو بشن
تازگیها بیسکویت و نان سنگک گاز می زنم و می خورم و وقتی بهم می گن بجو، شروع میکنم به بدنمو تکون دادن و صدا در آوردن.و همچنان عاشق رقصیدنم

۴ بهمن ۱۳۸۵

حرف زدنم پیشرفت کرده ولی هنوز هر چی با صدای ب باشه را تلفظ می کنم.مثل به به، که یعنی غذا و بیا ،که یعنی بیا پیشه من وبیبی، که یعنی بیبی تی وی. ببو، که صدای ماشین های پلیس و آتش نشانی و آمبولانسه و بع، که صدای گوسفنده و مقداری هم شبیه غرش شیره.صداهای شیر و الاغ و ساعت و ماشین را هم بلدم در بیارم که صداهای حلقوی هستن و قابل نوشتن نیستن.ماما را بدون صدا و با حرکات لب صدا می زنم و گاهی اگه بخوام خیلی خوشحالش کنم می گم ما.ددی را هم با انگشت نشونش می دم و احتیاجی به صدا کردنش ندارم .کلا هر چیز دیگه ای بهم بگن بگو ، می گم به.فعلا از 32 حرف فارسی به ب گیر دادم! به
اگه کسی مشکل خرابی وسایل الکترونیکی داره بیاد پیش خودم. دو تا از بلند گو های تلویزیون خونه مامان بزرگ و بابا بزرگم قطع بود، خودم درستشون کردم! به
دیروز حواسم نبود نزدیک ده قدم تنهایی برداشتم .ولی تازگیها زیاد می خورم زمین.آخه مامانم دقت نمی کنه که من عجله دارم، واسه همین دستم از دستش ول می شه.گاهی هم حوصله ام سر میره تا بزرگا بخوان از جاشون بلند بشن و دنبالم بیان، واسه همین خودم تنهایی راه می افتم که برم! به
دست و پا و شکم و زبون و دهن و دماغ و چشم و گوش و مو و لپ را بلدم و گاهی وسایلمو پشت سرم قایم می کنم.وقتی هم که کسی را خیلی دوست داشته باشم بوسش می کنم.مثلا دیروز که کتاب زرافه گردن درازمو خونه مامان بزرگم دیدم اینقدر خوشحال شدم که خم شدم کتابمو بوس کردم

۲۶ دی ۱۳۸۵

اینقدر این مدت مهمونی بازی داشتیم که وقت نمی شد خاطراتمو بنویسم.یه سفر هم رفتیم دوبی.با یه وسیله ای رفتیم که اسمش هواپیماست.و آدمو مجبور می کنن دو ساعت توش بشینه و تکون نخوره که از من بعیده.بعدش هم کمرمو با کمربند به مامانم وصل کرده بودن! منم تا می تونستم با مانیتور و کنترل جلوم بازی کردم و بازم تا می تونستم دستمو توی غذای مامان و بابام کردم!ولی توی دوبی کلی دوست جدید پیدا کردم. توی هر مغازه ای که می رفتیم و صدای آهنگ میومد شروع به نانای میکردم و تمام فروشنده ها دورم جمع می شدن و باهام بازی می کردن.به من هم خیلی خوش می گذشت.خوب شد که مامان و بابام کالسکه ام را برده بودن دوبی والا خریداشون را کجا می ذاشتن؟آخه من همش توی بغل بودم!ه
دیگه بدون کمک راحت می ایستم و پنج تا شش قدم هم می تونم بردارم.گاهی هم دست مامان یا بابام را ول می کنم و راهمو می کشم و میرم!ه
همه حروف الفبا را هم فعلا گذاشتم کنار و فقط از حرف ب استفاده می کنم.مثلا به ماما و ددی هر دو می گم بابا.و چون عاشق بیبی تی وی هستم،مدام میگم بیبی.و موقع دیدن بیبی شف همش کلافه می شم و هی به مامانم با دست اشاره می کنم نانای.یعنی به بیبی شف بگو آهنگشو بخونه و مامان می گه برنامه باید تموم بشه تا آهنگشو بخونه.واسه همین کلی شاکی می شم که چرا تلویزیون به حرفم گوش نمی ده! ه

پ.ن: به مامان بزرگ و بابابزگم بگم که دیگه منو نزارین 13 روز برین مسافرت.آخه من دلم خیلی تنگ میشه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]