Lilypie 3rd Birthday Ticker

۶ دی ۱۳۸۶

اصرار زیادی میکنم که کارهامو خودم انجام بدم و وای به روزگار کسی که بخواد به من کمک کنه!!خندیدین نه؟ هه
حرف زدنم خیلی خوب شده و همه چیز میگم و جمله های طولانی می گم فقط گاهی وسطش مکث می کنم تا کلمه مورد نظرم را پیدا کنم و لب هامو جمع می کنم و قکر میکنم
شعر می خونم
بیخواب بیخواب شاشا نون چیمه سیاتو تنبون
بخواب بخواب شایا جون چشم سیاتو قربون
گاهی هم با یک شعر شروع میکنم و با یک شعر دیگه تموم میشه!البته همه ،همه حرف هامو نمی فهمن و واسه همین مامانم به عنوان مترجم مخصوص من عمل میکنه
هنوز هم به خودم میگم شاشا.گاهی که می خوام دل مامانم را به دست بیارم صداش میزنم مانا خوشدله.یعنی مانا خوشگله.گاهی به ددی هم میگم ددی خوشدله
نمونه حرف زدنم با تلفن با مامان بزرگم
الو ژیلا به به دادا درست. بعد... دادا به به بخور. بعد بیا خونته ما. با شاشا بازی. خدافظ
دوستای جدیدم: عمو تورج خاله مینا

۲۰ آذر ۱۳۸۶

سلام .من رفتم سوار ههههههههو(هواپیما) شدم و رفتم پاریس.اونجا بهم خیلی خوش گذشت چون از وقتی که چشمم را باز میکردم تا آخر شب همش ددر بودیم.به خصوص شب ها که من تازه سرحال میشدم و برای خودم معرکه میگرفتم.بچه های پاریسی مثل اینکه شبا زود می خوابن .چون از ساعت هشت شب به بعد من تنها بچه ای بودم که یا توی مترو بودم یا بار! و یا شانزه لیزه.عاشق شانزه لیزه شدم و خصوصا وقتی بارون اومده بود می دویدم توی چاله های آب و تمام توی چکمه هامو خیس می کردم و یا اگر صبح بود دنبال پرنده هاشون می دویدم.گاهی هم می ایستادم تا خانم و آقاهایی که مشعول خداحافظی بودن را تماشا کنم که به این کارشون میگفتن:فرنچ کیس
ازهمه ساختمانها هم بیشتر از مرکز ژرژ پمپیدو خوشم می اومد که کلی توش برای اهل فرهنگ و هنر آواز خواندم! البته یک بار هم که مامان و بابام دیگه توی نمایشگاه معماری راجرز زیادی طولش دادن و من هم گرسنه ام بود و هم خوابم میومد، یک حالی به ژرژ پمپیدو دادم که از صدای گریه های من چهار ستون بدنش می لرزید
توی گالری ها هم از قسمت جنگل کارهای کیارستمی خوشم اومد چون چهارطرف سالن را شیشه گذاشته بودند و من یک دقعه سه تا شایای دیگه را هم با هم می دیدم و با خودم خیلی حال کردم
موزه و گالری و کلیسا و ... تا دلتون بخواد رفتم و از همه بهتر موزه لور بود که از اول تا آخرشو خوابیدم! البته فقط توی قسمت کافه هاش بیدار میشدم تا کیک بخورم.آخه تازگیها عاشق کیک هم شدم.جمله سازی ام هم خیلی پیشرفت کرده و تقریبا جمله کامل میگم فقط هنوز فرقی نداره که فاعل چندم شخصه چون همه فعل ها یک حالت را دارند.یعنی بشینم بشینی بشین نشستم نشستی و غیره همه همون بشین میشوند
عاشق مترو های پاریس هم شدم. دودو چی چی . هرجا که می خواستیم بریم میگفتم دودو چی چی.و از پله های مترو که بالا میرفتیم ولم براشون تنگ میشد و بازم میگفتم دودوچی چی.تازه یک نوع خاص قطار هم بود که بهش میگفتم دودو چی چی کپلی. ولی مامان و بابام تا آخر سفر هم نفهمیدن که من چرا بهشون میگم کپلی.
برج ایفل را که تا بالای بالاش رفتم و از اون بالا کلی شهر را نگاه کردم ولی از آنانسورش(آسانسور) از همه بیشتر خوشم اومد.خوشبختانه درگرند آرک لا دفانس نصفش را خواب بودم و بابام توانست تا دلش میخواد از دیتیل ها عکس بگیره.خونه یکی ازهمکارهای بابام رفتیم که فرانسوی بودن و دوتا بچه داشتن و ما با اینکه با هم حرف نمیزدیم کلی بازی کردیم.ژولی و پل.تازه من روی فرش اتاقشون هم نقاشی کردم!!دوروزآخر هم مریض شدم و رفتم پیش یک عمو دکتر خنده دارکه البته وقت معاینه من کلی براش گریه کردم ولی اون منو لخت کرد و وزنم شده بود دوازده و صد. در حالیکه توی تهران دکترم وزنم کرد و گفت دوازده و نیم کیلو ام.از نمایشگاه های ماشین هم خیلی خوشم میومد و هرجا میدیدم باید میرفتم کنار ماشین ها و خوب بررسی شون میکردم.همکارهای بابام مارا به یک رستوران هم بردند که 130 سال قدمت داشت و یک خانم و آقا پیانو میزدند و میخواندند و من مدام می خواستم که اونها بخوانند تا راشون دست بزنم. وقتی هم که اونها ساکت بودند من خودم دست بکار میشدم و آواز می خواندم
خاطرات سفرم خیلی زیاده ولی دیگه خوابم میاد.شب به خیر

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]