Lilypie 3rd Birthday Ticker

۹ آبان ۱۳۸۵

من هشت ماهه شدم.نه کیلو و صد گرم وزنمه و هفتادو سه سانت قدمه
من بلدم بابام را صدا کنم. یعنی وقتی من می گم ددی، بابام میگه جونم پسرم.پس حتما من دارم صداش میکنم!تازگیها از ته گلو یه جوری که صدام دورگه بشه می گم آآآآ و بعدش بابام به همه میگه پسرم صدای شیر در میاره!بعضی از آهنگ ها را هم که می شنوم نانای می کنم یعنی دو تا دستامو میبرم بالا و تکون تکون میدم
سینا و مازیار (دوستام) توی وبلاگاشون نوشتن که تند تند از پله بالا و پایین میرن،منم با اینکه ازشون خیلی کوچولوترم از پله بالا میرم ولی با یه تفاوت. اول اینکه مامانم باید دستامو بگیره ،بعدش هم پله های من گوشتیه!یعنی وقتی مامانم نشسته و منو رو پاهاش ایستاده نگه داشته من یه پامو میذارم روی شکمش بعد یه کم بالاتر بعد روی سینه هاش تا اینکه با دو تا پاهام میرم روی شونه هاش می ایستم! یعنی مثل نردبان از مامانم میرم بالا!(بلا نسبته مامانم!)به خصوص اگه مامانم زیر آیفون تصویری نشسته باشه تندی میرم که بهش دست بزنم و هر دفعه جیغ مامانم در میاد که شایا جون الان گوشی آیفونو از اون بالا میندازی رو سرم. ولی خوب تا حالا که به سرش نخورده و همیشه جاخالی داده
من صاحب یه پسر عمو کوچولو شدم. رایان کوچولوقرار بود نه ماه از من کوچکتر باشه ولی زرنگی کرد و الان هشت ماه از من کوچولوتره



۱ آبان ۱۳۸۵

هفته پیش دو بار رفتم استخر.خیلی کیف داد و کلی شنا کردم.یعنی مامان یا بابام زیر شکمم را می گرفتن و من هم دست و پا می زدم. دفعه اول که رفتم تو آب سرم را آوردم نزدیک آب و مثل یه پیشی کوچولو آب را لیس زدم ببینم چه مزه ای می ده! یه روز هم رفتیم پارک نیاوران تا من صبحانه ام را تو پارک بخورم که یه پیشی اومد پهلوم و من اولش ازش خوشم نیومد ولی بعدش هی به پیشی گفتم منو بغل کنه ولی نکرد
عاشقه بازی های هیجانی هستم.مخصوصا وقتی با ژیلا بازی می کنم خیلی بهم خوش می گذره چون همه بازیهاش هیجانیه.شعر و آهنگ های تند دوست دارم و وقتی برام دست می زنن از خوشحالی دو تا دستامومی کنم توی دهنم
بعضی شب ها توی بغل بابام می خوابم یعنی سرمو می ذارم روی دستش و پتو را می کشیم روی جفتمون و باهم می خوابیم

۲۵ مهر ۱۳۸۵

هفته پیش که رفتیم شمال برای اولین بار پاهامو کردم تو آب دریا.البته مامان و بابام منو از خواب بیدار کردن و بعدش پاهامو کردن تو آب. منم خیلی خوشم نیومد و ترجیح دادم که برم توی بغلشون و بخوابم ولی چون تاب را خیلی دوست دارم بعدش که رفتیم تاب بازی خوابم حسابی پرید و کلی سرحال شدم. آخه من عاشق تابم
یه شیشلیک حسابی هم خوردم.یعنی تو رستوران بابام یه شیشلیک داد دستم که باهاش بازی کنم و بذارم مامان و بابام غذاشونو بخورن. منم وقتی دیدم بابام داره شیشلیکشو می خوره منم شروع کردم به خوردن از گوشتاش تا استخونش.بعدش هم اصلا دوست نداشتم از دهنم درش بیارم
یه بار هم توی یه رستوران دیگه خوابم میومد و داشتم غرغر می کردم که گارسون رستوران کلی ترسید و اومد پهلوم گفت:ما خیلی نوکریم. یه وقت ما رو نزنی! اما من که نمی خواستم اونو بزنم فقط خوابم میومد.ولی بعدش با مامان و بابام کلی خندیدیم.عجب گارسون ترسویی بود
یه روزهم مازیار اومد بهم سر زد و خیلی خوش گذشت و کلی جداجدا بازی کردیم و بزرگا هم همش ازمون عکس گرفتن. اینقدر که فکر می کردم روی رد کارپت راه می رم
گاهی برای خودم دست دسی بازی می کنم ولی اگه مامانم بگه دیگه نمی کنم! ماهی میشم. یه جورایی بای بای می کنم. شب ها هم رسما توی تخت مامان و بابام می خوابم

۱۷ مهر ۱۳۸۵


پنج شنبه شب خانه مازیار مهمونی بود.مهمونی بچه ها. پنج تا نی نی زیر یک سال بودیم.بزرگترها هم کارشان این بود که فقط بچه ها را بغل کنن و باهاشون بازی کنن.البته من فقط بغل خاله آلما رفتم(بغل خاله سوسو یادم نیست که رفتم یا نه)ولی طبق معمول دلم نمی خواست کسی به من توجه کنه تا اینکه آخر شب که مطمئن شدم کسی نمی خواد به زور با من دوست بشه سرحال شدم و یه عالمه جیغ کشیدم و با لگوهای مازیار بازی کردم و با اینکه قبل از من همه بچه ها یکی یک دور لگوها رو تو دهنشون کرده بودن من هم کلی از اونا را لیس زدم و خوردم
برای اولین بارژیلارا بوس کردم و خیلی خوشحالش کردم. بعدش هم تندی مامانم رو بوس کردم
توی بازی سرسری هم استاد شده ام واتل متل توتوله هم بازی می کنم یعنی دو تا دستامو میبرم بالا و میزنم به هرچی دم دستم باشه.از توپ بازی هم خیلی خوشم میاد مخصوصا اگه سه نفری بشینیم و توپ را به هم قل بدیم که اگه توپش خیلی بزرگ باشه هر دفعه که نوبت من باشه یه گاز هم از توپه میگیرم

۱۲ مهر ۱۳۸۵

اولین کلمه زندگیمو گفتم : جیش. حالا هر روز صبح پا میشم میگم"جیش" هر چقدر هم مامانم بهم میگه شایا جون بگو "ماما" من باز میگم "جیش"بعدش هم می خندم.هر وقت هم بهم بگن خودتو لوس کن،دماغ و دهنم را جمع می کنم و تند تند نفس می کشم.از روشن و خاموش کردن کلید چراغ هم خیلی خوشم میاد.توی روروک سواری هم خیلی ماهر شدم و از همه بیشتر دوست دارم برم توی راهرو پهلوی آینه و با اون نی نی توی آینه که روروک هم داره حرف بزنم و با هم دست بدیم

۹ مهر ۱۳۸۵

من هفت ماهه شدم.هشت کیلو و ششصد وزنمه و هفتادودوسانتیمتر قدمه
تولدم را خانه عموایرج گرفتم که یه عالمه مهمون داشتن و همه مهمونها دلشون می خواست با من دوست بشن ولی اول مهمونی من اصلا دلم نمی خواست باهاشون دوست بشم اما از ساعت 11 به بعد که سرحال شدم با بعضی هاشون یه کم صحبت کردم. دستمم نتونستم بکنم توی کیکم چون همش حواسم به دوروبرم بود.آخر شب هم کلی براشون جیغ کشیدم که از روی خوشحالی بود.
البته من نمی فهمم چرا وقتی بیرون از خانه جیغ می زنم مامان و بابام حواسمو جای دیگه پرت می کنن مثلا اون روز که رفته بودیم کافه و همه یواش با هم حرف می زدن من تا از خوشحالی جیغ می کشیدم مامانم یه چیزی میداد دستم تا حواسمو پرت کنه ولی منم حواسم جمع جمع بود و تا تونستم بلند بلند حرف زدم و جیغ کشیدم

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]