Lilypie 3rd Birthday Ticker

۱ مهر ۱۳۸۵

امروز 6 ماه و 25 روزمه.عاشق کارهای جدید و رفتن به جاهای جدید هستم. دلم می خواد به همه چی دست بزنم،برای همین تو بغل هر کسی باشم پرواز می کنم به سمتی که دلم می خواد، حالا چطوری منو از وسط زمین و هوا می گیرند مشکل خودشونه! تازگیها دوباره همه چی را می کنم توی دهنم،که از همه بیشتر از مزه بند کالسکه ام خوشم میاد
غذاهای خوشمزه را خیلی دوست دارم و یه عالم ازشون می خورم و اگه خدای ناکرده تموم بشه و دیگه نداشته باشم که بخورم،خیلی بهم بر می خوره. از همه غذاها بیشتر سرلاک و ماست را دوست دارم
دلم میخواد مامانم همش پهلوم باشه و به من توجه کنه، اصلا طاقت ندارم از 2 متری من دورتر بره . کاشکی می شد غذاهام خودشون درست بشن تا مامانم مجبور نباشه بره آشپزخونه
وقتی از کسی خوشم بیاد باهاش یه عالمه حرف می زنم وصورتشو ناز می کنم و گاهی دماغشم می کشم! حتی به حرفهاش یه عالمه می خندم.صمیمی ترین دوستام هم ژیلا و دادا هستند
آب بازی را خیلی دوست دارم ولی به خاطر آلرژی پوستم خیلی نمی تونم آب بازی کنم
تازگیها همش دوست دارم بایستم و راه برم .اگر جلوم بشکن بزنن منم زودی سعی می کنم بشکن بزنم ولی چون دستام خیلی کوچولوست نمی تونم. از همه بازیها بیشتر دوست دارم روی شونه های بابام بشینم و اسب سواری کنم. اگر برام کتاب بخونن با دقت گوش می دم و اگه خیلی خوشم بیاد خودم هم داستانش را تعریف می کنم
امروز بالاخره مامان و بابام فهمیدن که من دوست دارم مثل آدم بزرگا از لیوان شیشه ای آب بخورم.از اون لیوانای پلاستیکی بچه گانه اصلا خوشم نمیاد
روروکم فعلا دنده عقب داره، دنده جلوش را بلد نیستم
2 تا گلدون تو خونه ژیلا و دادا هست که خیلی دوستشون دارم و وقتی می بینمشون خوشحال می شم. دوست دارم بشینم و اسباب بازی هامو از تو سبد بر دارم و تکونشون بدم ببینم صدا میده یا نه. اگر هم کنار میز ایستاده باشم می زنمشون روی میز. ا گرم بیفته خم میشم که برشون دارم
توی قلت زدن که دیگه خیلی ماهرم. وقتی دراز کشیدم و خوشحالم چهار دست و پا و سرم را تکون تکون میدم. از خوشحالی گاهی قهقه می خندم و بعدش جیغ می زنم. از دالی بازی خوشم میاد. اصولا هر چی بازی هیجانی تر باشه بیشتر ذوق می کنم. همین الان در روان نویس مامانم را باز کردم و یه خط روی لحافم کشیدم.کاغذ مامانم را هم مچاله و بعد پاره پاره کردم.قبلش هم وقتی داشتم کشف می کردم که ماوس کامپیوتر چطوری کار می کنه یه دفعه افتاد و ناک اوت شد!آخه من عاشق اینم که از همه چیز سر در بیارم
بقیه اش هم باشه برای ماههای بعد

پ.ن.1:امروز با سینا دوستم رفتیم اوشان فشم لب رودخونه. خیلی خوش گذشت
پ.ن.2:از خاله مینا و خاله لی لا که قطره هامو با یه عالمه چیزهای دیگه برام فرستادن خیلی خیلی ممنونم


۲۸ شهریور ۱۳۸۵

دریا خیلی قشنگ بود
دخترهای دم دریا هم خیلی قشنگ بودند
اولین مسافرتم خیلی بهم خوش گذشت. آخه از صبح تا شب بیرون بودیم و حوصله ام اصلا سر نمی رفت. تمام غذاهام را هم می رفتیم رستوران می خوردم. توی رستوران هم توی صندلی مخصوص خودم می نشستم و غذا می خوردم البته گاهی هم صندلی را می خوردم! از همه مهمتر اینکه بابام از صبح تا شب با ما بود.کاشکی همیشه بریم مسافرت

۲۰ شهریور ۱۳۸۵


امروز 25 دقیقه نشستم روی زمین و بازی کردم ولی یکبار هم نیفتادم. چون نشستنم خوب شده برام یه ماشین خریده اند، که خیلی مدلش جدیده. اسمش روروکه. ولی مثل اینکه بنزین نداره چون سوارش که میشم راه نمیره، من هم همینجوری توش میشینم و با اسباب بازیهای روش بازی می کنم! من عاشق اسباب بازیهای بزرگ بادی هستم.دیروز که با دوستم سینا رفتیم سرزمین عجایب(یه جایی که بعدا که بزرگتر شدم دلم می خواد هر روز برم اونجا!)بابام برام سه تا توپ بزرگ بادی خرید، منم خیلی خوشحال شدم.وقتی خوشحال میشم از ته گلو جیغ می زنم،دیشب تا 11:30 شب یه بند جیغ کشیدم.بیچاره همسایه ها

۱۴ شهریور ۱۳۸۵

دندون دومم هم درآمد.خیلی هم درد داشت
پریروز توی کالسکه ام نشسته بودم و مامانم داشت سوپم را بهم می زد و هی میگفت پیشی چی میگه میو میو.که منم یهو گفتم میو.مامانم زود برگشت نگاهم کرد و گفت یه بار دیگه بگو. ولی من نگفتم چون مزه اش می رفت! آدم یه حرفو یه دفعه می زنه نه هزار بار! تازگیها اصلا خوشم نمیاد نه لباسمو درآرن نه پوشکمو عوض کنن. آخه حوصله ام سر میره بیکار دراز بکشم! واسه همین هی دور
خودم می چرخم و قلت می زنم.خلاصه زور هیچکس بهم نمی رسه.مامانم پوشکمو وقتی من روی شکمم خوابیدم عوض می کنه! طفلکی

۱۱ شهریور ۱۳۸۵

تولد6 ماهگیم خیلی خوش گذشت.مثل همه تولد هام دستمو کردم تو کیکم.البته تولد دو ماهگیم پامو کرده بودم تو کیک!عکسمو تو فوتوبلاگم ببینید
دندونم در اومد، دو روز بعد از تولد 6 ماهگیم از خواب که پا شدم توی دهنم خیلی درد می کرد، مامانم دستشو کرد توی دهنم بعد شروع کرد به جیغ زدن و آواز خواندن. بعد در حالیکه من داشتم از درد گریه می کردم تلفنو برداشت وبه جای اینکه به من برسه زنگ زد به بابام که شایا دندون در آورده
پنج شنبه شب تولد مامانم بود. من و دادا و ژیلا را کردند تو یه اتاق گفتن شما اینجا باشین، ما بیرون مهمونی داریم! فقط آخرشب مامانم منو برد تو مهمونی .مهمون ها همه لباسهای عجیب و غریبی پوشیده بودن ولی من مثل یه مرد شجاع اصلا نترسیدم و غریبی نکردم
امروز هم برای اولین بار (برای اینکه مامانم دلش خوش باشه ) روی تخت خوابیدم، ولی همون یه بار.
آخه من دوست دارم تو بغل بخوابم

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]