Lilypie 3rd Birthday Ticker

۲۶ دی ۱۳۸۵

اینقدر این مدت مهمونی بازی داشتیم که وقت نمی شد خاطراتمو بنویسم.یه سفر هم رفتیم دوبی.با یه وسیله ای رفتیم که اسمش هواپیماست.و آدمو مجبور می کنن دو ساعت توش بشینه و تکون نخوره که از من بعیده.بعدش هم کمرمو با کمربند به مامانم وصل کرده بودن! منم تا می تونستم با مانیتور و کنترل جلوم بازی کردم و بازم تا می تونستم دستمو توی غذای مامان و بابام کردم!ولی توی دوبی کلی دوست جدید پیدا کردم. توی هر مغازه ای که می رفتیم و صدای آهنگ میومد شروع به نانای میکردم و تمام فروشنده ها دورم جمع می شدن و باهام بازی می کردن.به من هم خیلی خوش می گذشت.خوب شد که مامان و بابام کالسکه ام را برده بودن دوبی والا خریداشون را کجا می ذاشتن؟آخه من همش توی بغل بودم!ه
دیگه بدون کمک راحت می ایستم و پنج تا شش قدم هم می تونم بردارم.گاهی هم دست مامان یا بابام را ول می کنم و راهمو می کشم و میرم!ه
همه حروف الفبا را هم فعلا گذاشتم کنار و فقط از حرف ب استفاده می کنم.مثلا به ماما و ددی هر دو می گم بابا.و چون عاشق بیبی تی وی هستم،مدام میگم بیبی.و موقع دیدن بیبی شف همش کلافه می شم و هی به مامانم با دست اشاره می کنم نانای.یعنی به بیبی شف بگو آهنگشو بخونه و مامان می گه برنامه باید تموم بشه تا آهنگشو بخونه.واسه همین کلی شاکی می شم که چرا تلویزیون به حرفم گوش نمی ده! ه

پ.ن: به مامان بزرگ و بابابزگم بگم که دیگه منو نزارین 13 روز برین مسافرت.آخه من دلم خیلی تنگ میشه

نظرات: ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]