۱ خرداد ۱۳۸۷
شایا و مانا مشعول بازی هستند و منوچهر داره کتلت درست میکنه
مانا: شایا ددی چه کار میکنه
شایا : ددی داره سیب زمینی و پیاز را در سیمان مخلوط کن میریزه
شایا در موقع بازی دنبال مانا میکنه و میگه: اگه منو گرفتی
شایا رفته سراغ پازل باباش و تمام تکه های پازل را از روی میز میریزه به اطراف اتاق
مانا: شایا چه کار میکنی
شایا: دارم یه سر به پازل ددی میزنم
پدر بزرگ شایا رفته بیمارستان
شایا : آقای دکتر داره از اون چوبها زیر بغل دادا میذاره
منظورش درجه تب بود
مانا: شایا داریم میریم باغ عمو نادر .بذار به صورتت کرم ضد آفتاب بزنم
شایا: سیبیل هام کرمی نشه
ژیلا و مانا دارن کفش های شایا را به پاش می کنند
شایا به مانا: یکیشو تو ببند
شایا به ژیلا : دوکیشو تو ببند
شایا: رایان گمون میکرد رفته
شایا رفته توی خانه لگویی اش و درش را بسته
شایا به مانا: من راه را بسته ام .تو گیر افتادی
مانا: شایا ددی چه کار میکنه
شایا : ددی داره سیب زمینی و پیاز را در سیمان مخلوط کن میریزه
شایا در موقع بازی دنبال مانا میکنه و میگه: اگه منو گرفتی
شایا رفته سراغ پازل باباش و تمام تکه های پازل را از روی میز میریزه به اطراف اتاق
مانا: شایا چه کار میکنی
شایا: دارم یه سر به پازل ددی میزنم
پدر بزرگ شایا رفته بیمارستان
شایا : آقای دکتر داره از اون چوبها زیر بغل دادا میذاره
منظورش درجه تب بود
مانا: شایا داریم میریم باغ عمو نادر .بذار به صورتت کرم ضد آفتاب بزنم
شایا: سیبیل هام کرمی نشه
ژیلا و مانا دارن کفش های شایا را به پاش می کنند
شایا به مانا: یکیشو تو ببند
شایا به ژیلا : دوکیشو تو ببند
شایا: رایان گمون میکرد رفته
شایا رفته توی خانه لگویی اش و درش را بسته
شایا به مانا: من راه را بسته ام .تو گیر افتادی
نظرات:
<< صفحهٔ اصلی
شاياي عزيز! خوشحالم داري بزرگ و بزرگتر مي شي .. قدر مامان ناز و باباي مهربونت رو بدون و از زندگي ت لذت ببر و بخند و بگرد و مهربون باش... يهو دلم برات تنگ شد!
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی
اشتراک در پستها [Atom]