Lilypie 3rd Birthday Ticker

۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

به زنم به تخته دارم یه حرفهایی می زنم. البته کلماتی که بهم می گن بگو با کلماتی که من می گم یه خورده فرق داره ولی بالاخره یه چیزایی می گم.اگر هم کلمه خیلی سخت باشه فقط صداشو در میارم! توی خونه مدام مامانمو صدا می زنم تا کیف کنه و هر جای خونه که باشه کارشو ول کنه بدو بیاد پیشم.به بابام می گم ددی که گاهی فقط د اولشو می گم.دادا را می تونم صدا کنم دادا ولی ژیلا اسامی مختلفی داره مثل جیده !صدای پیشی هم بلدم در بیارم. ادای جغد و خرگوش را اینقدر بامزه در میارم که فقط باید ببینین
عاشق توپم و هر جا که ببینم می خوامش!وقتی توپم را میندازم با صدای بلند می گم دا.که یه چیزیه بین دا و ده
شبا مامانم برام شعر می خونه تا من بخوابم. توی بوس کردن و بوس فرستادن استاد شدم
عروسکامو بعل و ناز می کنم و سعی می کنم کارهایی که بلدمو بهشون یاد بدم مثلا دیروز داشتم به سگم یاد می دادم که چطوری برقصه و پاهاشو چطوری تکون بده ولی سگه خیلی بی استعداد بود.هر کاری می کردم یاد نمی گرفت

۲۹ فروردین ۱۳۸۶

خیلی حوصله نوشتن نداشتم آخه مامان بزرگ و بابابزرگم رفتن مسافرت و من دلم خیلی تنگ شده و مدام بهونشونو می گیرم.کارهای جدید خیلی یاد گرفتم مثل فوت کردن. مدل رقصیدنم هم عوض شده و گاهی شبیه اسپانیایی ها می رقصم.در ضمن یاد گرفتم که خودم ضبط را روشن می کنم و پلی می زنم و اونوقت هر کسی که دورم باشه را مجبور می کنم که پاشه و برقصه.حتی پوران خانم که خونمونو تمیز می کنه
گاهی مامانمو صدا می زنم. و بهش می گم ماماما .هنوز نمی دونم مامانم چند تا ما داره؟ ولی به جای حرف زدن عاشقه صدا درآوردنم.مثلا هر بار یه چیزی از دست من یا مامانم می افتاد مامان می گفت افتاد. ولی من تکرار نمی کردم .دیروز یه چیزی افتاد مامانم گفت اوبس. از دیروز همه چیزا رو میندازم تا بگم اوبس! بقیه صداها رو هم در میارم مثل آآآآآآآآا. اااااااه. اییییییی و انواع صداهای دهنی و حلقی و حنجره ای
ازم بپرسین وزنت چقدره می گم ده.به توپ می گم بوو.اگه بهم بگن به چیزی دست نزنم میرم کنارش می ایستم و سرمو تکون می دم و می گم اه اه اه.میرم جلوی آینه قدی توی راهرو و کلی با خودم بازی می کنم و خودمو بغل می کنم و گاهی هم بوس می کنم
وقتی مامانمو ناز می کنم و بهم می گه وای چقدر قشنگ ناز می کنی خیلی خوشم میاد و سرمو می چسبونم بهش و بازم نازش می کنم
با سینا و مازیار داریم تمرین بازی کردن می کنیم.تا چند وقته دیگه بدون مامان و باباهامون هم می تونیم با هم بازی کنیم

۱۹ فروردین ۱۳۸۶

واکسن آبله مرغونم زدم.تو سیزده ماهگی ده کیلو و ششصد و پنجاه وزنم بود و هشتاد سانت قدم.دور سرمم چهل و هفت یا هشت سانت بود.هفته دوم عید هم خیلی بهم خوش گذشت. یه روز سینا و یه روز هم آرمیتا اومدن پیشم و من هر دوشونو خیلی دوست داشتم و می خواستم باهاشون بازی کنم و بغلشون کنم. یه روز هم با سینا رفتیم خانه کودک و پارک ساعی.سیزده بدر هم با سینا و مازیار رفتیم یه پارک و بازی کردیم و عکس گرفتیم
کارهای جدید هم خیلی یاد گرفتم .چشمک می زنم.بوس می فرستم . دوباره ذوق می کنم.یاد گرفتم که علاوه بر دستام با چونم هم می تونم پیانو بزنم.رنگ های سیاه و قرمز و آبی را دارم یاد می گیرم ولی نمی دونم چرا اگه رنگ باشن تشخیصشون می دم ولی اگه یه شی رنگی باشه قاط می زنم
کماکان زیاد حرف نمی زنم. یکی دوبار واسه اینکه مامانمو خوشحال کنم یه کلماتی گفنم مثل ایاه یعنی سیاه و ماه یا جیزه ولی بسشونه دیگه.چقدر از من انتظار دارن
هیچ چیز هم به اندازه نای نای روحیه ام را خوب نمی کنه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]