Lilypie 3rd Birthday Ticker

۱ آذر ۱۳۸۵

یه چند وقتی می شه که خاطراتمو ننوشتم آخه بابام یک هفته رفته بود مسافرت و من اصلا حال و حوصله نوشتن نداشتم. الان که اومده خیلی بهش می چسبم و دلم نمی خواد از پیشم دور بشه مبادا بازم بره و یه هفته بر نگرده ولی خوب سوغاتی ها م خیلی مزه داد
دو هفته پیش خیلی سرم شلوغ بود.همش مهمونی. اول با دارا دوست کلاس اولیم رفتیم رستوران که من تمام مدت برای باباش ماهی می شدم.بعد با دوستای مامان و بابام و مازیار (دوست من) رفتیم اردک آبی صبحونه خوردیم اونجا هم مدام براشون لوس می شدم یعنی دماغ و دهنمو جمع می کنم و تندتند نفس می کشم
یه روز هم تولد 25 سالگی شرکت مامان و بابام و بابابزر گم بود که 280 نفر مهمون داشتن و شما خودتون حدس بزنید که چند نفر اومدن سراغم و دستمو گرفتن و لپمو کشیدن ولی آخرش که اون آقایی که پیانو می زد یه آهنگ قری برامون زد کلی نانای کردم و براشون رقصیدم
من عاشق توپ بازیم مدلش هم اینجوریه که وقتی که من توپ را به مامانم قل میدم دوتایی دست می زنیم و همدیگه را بغل می کنیم و بعد از یه مدت من فقط دست می زنم و مامانمو بغل می کنم و هر چقدر مامان میگه شایا جون حالا یه بار توپ را هم قل بده من فقط دست و بغل! ولی عوضش ابن یه هفته که خانه دادا و ژیلا بودم ژیلا بهم فوتبال یاد داد و من هم هر توپی که جلوی پام باشه را شوت میکنم و ژیلا بهم گفته اگه یه روز فوتبالیست معروفی شدم به همه بگم که اولین مربیم مامان بزرگم بود
تا صدای موزیک بیاد نای نای می کنم و اگه بهم بگن آفرین زودی دست می زنم وموقع خداحافظی بابای می کنم.صدای ماشین در میارم! دماغ و مو وگوش و زبون را یاد گرفته ام.
دو تا دندون های بالام هم در اومدن


نظرات:
ایول امشب یک فوتبال دبشی بزنیم پس! (این را ما به جای جناب جونیور داریم می‌گوییم شایاجان!)
 
ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]